اولین باری که حس کردم دوستش دارم رو مبهم یادم میاد، اما اولین باری که گفت «دوستت دارم » رو فراموش نمیکنم. یه روزایی توی زندگی هست که دیگه بر نمیگرده، یه آدمایی به زندگیت میان که دیگه تکرار نمیشن، یه کسایی از زندگیت میرن که جاشون همیشه خالی میمونه.
اگه این شانس رو داشتم که به عقب برگردم، میرفتم به اولین روزی که اسمم رو صدا زد. به اولین باری که میخواست یه حرفی رو بزنه و نتونست. به روزی که دوستم داشت و نگفت. انقدر توی اون روز میمونم که همونجا بمیرم. مگه آدم چندبار این شانس رو داره که خودش رو توی چشمای کسی ببینه!؟
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش
سازِ او باران، سرودش باد،
جامه اش شولای عریانیست.
ورجز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد
گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد
باغبان و رهگذران نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ،
ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سربه گردونسای اینک
خفته در تابوت پست خاک می گوید .
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن،
پادشاه فصلها ، پائیز .
روز اولی که حوا دلش گرفته بود، آدم نمیدونست که چکار کنه.
هرکاری کرد حوا دلش سبک نشد.
اومد پشت سرش ایستاد چشمهاش رو بست.
سرش را جلو آورد و موهای حوا را بو کشید.
حوا پا عقب گذاشت خورد به سینه آدم !
آدم دستهاش رو جمع کرد دور حوا، حوا سرش خم شد روی بازوی آدم، و دلش آروم شد.
آدم لحظه های دلواپسیم دیوونه وار عاشقتم.
Mostafa#
به تو براى اينكه ميتونى ساعت ها از من بیخبر باشى غبطه ميخورم. برای همه ى اون لحظه ها كه تصميمِ آخرت، رفتنه
من عاشق اون نفسِ عميق و خيالِ راحتتم وقتى تلفنت روم خاموشه و فكر ميكنى پرونده ى من برای هميشه تو زندگيت بسته شده.
تو كه نميدونى من چقدر خسته ام از خودم، تو كه نميتونى منو ببرى از پيش خودم. لااقل بگو دنيا بدون من چجوریه؟
میگویند میروی با آخرین باران زبانم لال
میگویند از دلم دل میکنی آسان زبانم لال
من گاهی با خودم در خلوتم آهسته میگویم
مبادا راست باشد حرف این و آن زبانم لال
میترسم از این راه از درد بی درمان
تو میروی یک روز با آخرین باران
در خواب خود دیدم این لحظه را صد بار
رفتی و باران زد در آخرین دیدار
اگر رفتی و ماندم در دل طوفان خلاصم کن …
بدور از گریه ها و چشم این و آن خلاصم کن …
پس از تو زندگی جایی برای من نخواهد داشت…
مرا با خاطرات آخرین باران خلاصم کن.
نفسم رفته دلم تاب ندارد بی عشق
آسمان که نور مهتاب ندارد بی عشق
جان من جان تو جان چشمان تو
من بریدم بخدا در غم پنهان تو
من خرابم بی عشق در عذابم بی عشق
من اسیری شده ام عاشق زندان تو
میترسم از این راه از درد بی درمان
تو میروی یک روز با آخرین باران
در خواب خود دیدم این لحظه را صد بار
رفتی و باران زد در آخرین دیدار
اگر رفتی و ماندم در دل طوفان خلاصم کن
بدور از گریه ها و چشم این و آن خلاصم کن
پس از تو زندگی جایی برای من نخواهد داشت
مرا با خاطرات آخرین باران خلاصم کن
درباره این سایت